من یک ایرانی هستم. در واقع هر جای دنیا که زندگی کنم، در نهایت ایرانی هستم. پسرم ایرانی هست و هر کاری که بکند و در هر کشوری که بزرگ شود، باز هم ایرانی است. از الان این افق را برایش میبینم که مثلا یک دهه دیگر بخواهد به کشورش سفر کند و ریشههایش را پیدا کند یا از پدرش دلخور باشد که چرا هیچوقت در ایراناش زندگی نکرده، چرا هیچوقت خاطرات کودکیاش با خاطرات کودکی پدرش شباهت ندارد. حتما آن روز من برایش این جواب را دارم که پدرت از تمام آنچه در توان فردیاش داشت، استفاده کرد و تا جایی که توانست برای تغییر زحمت کشید.
برایش تعریف میکنم که پدرت در سال 1370 رأی اولی بود و از همان ابتدا به تغییر علاقمند بود. دوست داشت به کسانی رای دهد که در مجلس و ریاست جمهوری به دنبال بهتر کردن شرایط هستند. امید به مردم تزریق میکردند. دوست داشت تمام نوری که از افق دور و دیر تغییر میآمد را با چشمهایش ببلعد. پس میرفت و از همان سال 70 در هر انتخاباتی که بود، رأی میداد و به این روند تا سال 88 ادامه داد.
برای پسرم تعریف میکنم که در انتخابات مجلس چهارم (70)، مجلس پنجم (74)، مجلس ششم (78)، شوراهای شهر (77)، ریاست جمهوری ششم (72 ـ هاشمی)، ریاست جمهوری هفتم (76 ـ خاتمی)، ریاست جمهوری هشتم (80 ـ خاتمی)، ریاست جمهوری نهم (84 ـ هر دو مرحله هاشمی) و سرانجام ریاست جمهوری دهم (88 ـ موسوی) شرکت کردم و سعی کردم در آینده تو سهم ایفا کنم.
حتما برایش تعریف میکنم که در تمام این سالهایی که پدرت رأی داد، روزنههای امید وجود داشت و بابا به همان روزنههای امید رأی میداد. رأی پدرت تا مرحله خاصی از تاریخ کشورت شمرده میشد. مثلا برایش میگویم که رأی پدرت به خاتمی را شمردند، اما نگذاشتند خاتمی کار کند و خاتمی هم اصولا فرصتسوزی کرد و از توان پدرت و دوستانش استفاده نکرد تا تغییر را عملی کند.
برایش در ادامه خواهم گفت که تاریخ به جایی رسید که در سال 88 رأی پدرت را نشمردند. نه تنها نشمردند، بلکه توی سرش هم زدند. مجبورش کردند راهی را انتخاب کند که انتهایش به اینجا رسید که تو هرگز نتوانی در خاک پدریات زندگی کنی و زبانش را خوب نفهمی و شوخیهای پدر و مادرت به زبان مادریات را متوجه نشوی.
همهی اینها را که برای پسرم تعریف کردم، این را هم برایش میگویم که در سال 92 پدرت هنوز هم امیدوار بود و قصد داشت اشکهایش در شب قتل ندا را فراموش کرده و روز انتخابات به هاشمی رأی بدهد و باز هم منتظر تغییر باشد؛ اما اتفاقی که در سال 92 افتاد؛ همه چیز را برای پدرت به هم ریخت.
برای پسرم خواهم گفت که در این سال، فردی به نام علی خامنهای تصمیم گرفت اشتباه سال 88 را تکرار نکند و از ابتدا کسانی را برای شرکت در انتخابات تایید کند که هر کدام اگر انتخاب شوند، مزاحم او نباشند و نهایتا جاننثار دربارش با درجههای متفاوت باشند.
در انتها برای پسرکم تعریف میکنم که در همین سال کسانی بودند که نخواستند و نتوانستند ببینند که چه بازی احمقانهای برایشان ترتیب داده شده. نخواستند ببینند که حداقل این بار، رأی دادنشان نه تنها هیچ فایدهای ندارد، بلکه از هر طرف که نگاهش کنی، جز خیانت نیست. خیانت به دست کم صد نفری که در سال 88 جان خودشان را دادند و هزاران نفری که از آن سال به بعد مثل پدرت مجبور شدند کشورشان را علیرغم میلشان ترک کنند. برایش خواهم گفت صد سال دیگر که بخواهند تاریخ را بنویسند، نمیگویند سرنوشت چون تویی تقصیر پدرت بود. مینویسند این سرنوشت و درد و رنج یک ملت، بر گردن آن کسی سنگینی میکند که از سال 1392 به بعد در سیرک علی خامنهای بلیط خرید و نشست به تماشای رنج تو.