باید نوجوانیت رو در دهه شصت گذرونده باشی تا بفهمی چی میگم. یه دورهی سیاه تاریخی که بعید میدونم هرگز در تاریخ ایران تکرار شده باشه.
یعنی حتی ماها که نوجوان بودیم، متوجه سنگینی فضا و تفکر حاکم شده بودیم. برای من نوعی که در سالهای 66 و 67 نوجوانی دوازده سیزده ساله بودم، دیدن اینکه چند تا موتور سوار یکی رو به اتهام نگاه کردن به یک دختر گرفتن و به قصد مرگ کتک میزنن خیلی سخت بود. ماها نمیدونستیم دقیقا چه اتفاقی داره میافته. کتک خوردن مردم و ترورهای خیابونی رو میدیدیم و از یک طرف دیگه برای یه سری چیزای بدیهی زندگی مثل پنیر باید دست کم هشت ساعت توی صف وقت و عمرمون رو تلف میکردیم. هر روز سر کوچهی یکی از ما حجلهای برپا میشد و همسایهای به عزای پسرش مینشست که توی جبهه کشته شده.
حالا من نمیخوام مد روز رو تقلید کنم و از دهه شصت حرف بزنم و مثلا بگم کی نسل سوختهست و کی نسل سپوخته؛ ولی اون سالها همهی ماهایی که در دهه پنجاه زاده شده بودیم، یه دلخوشی داشتیم: فوتبال.
دیوانهوار به فوتبال فکر میکردیم و بازی میکردیم. مسابقات رو با جدیت پیگیری میکردیم. یه دونه اخبار ساعت 8 بود و هفتهای یک روز مجله دنیای ورزش … باقیش همه حرفهای پرهیجان ما بود.
وسط اون همه فوتبالیست، یکی بود که محبوب قلب ما بود. با کاکل بلند و ریشی که هر چند اون زمانها مد بود؛ ولی آنکادر کردنش دیگه مد نبود. چپ بازی میکرد و وقتی پا به توپ میشد قلبمون به تاپ و تاپ میافتاد. اصلا ما بازی رو نگاه میکردیم به خاطر اون. منتظر بودیم تا یه جایی دعواش بشه و یکی از تیم رقیب رو بزنه ناک اوت کنه … مشتی … فحشی … لگدی.
اون زمانها رسم نبود که کسی مصاحبهی بیپرده بکنه. همه مثل سریدوزی حرف میزدن و خیلی کلیشهوار میگفتن الگوی ورزشیشون کسی جز تختی یا پوریای ولی نیست! کسی هم نبود بگه آخه پوریای ولی مال کدوم دورهست؟ اصلا واقعیته؟ چطور میتونه الگوی کسی باشه!
بعد حرفا و کارهای فوتبالیست محبوب ما در قالب شایعات میچرخید و به گوش ما میرسید و ما ذوقزده میشدیم از یاغیگریش. انگار نماینده نسل ما بود در اعتراض به هر آنچه که بر مقدرات ما حاکم شده بود.
میگفتن تو پارتی دستگیر شده … یا دختربازی کرده … میگفتن به ارزشهای نظام پایبند نیست … میگفتن بچه لاته … عرقخوری میکنه … حتی یه بار یکی بهم گفت که از اردوی تیم ملی جیم شده رفته دختربازی و بعد هم کمک مربی رو کتک زده.
همهی یاغیگریش ما رو به وجد میاورد. بازی معرکهای هم داشت. یه طوری که اصلا بعد از اون دیگه هیچ بک چپی تو هیچ کجای دنیا به دل من ننشست. اصلا چپ توی ذهن من با اسم اون عجین شده: مجتبی محرمی.
میتونم خوب بفهمم که چه جوری و در چه فرایند احمقانهای «مژدبا» رو سوزوندن و حقش رو خوردن. من معنی خندهاش بعد از پنالتی خراب کردنش در مقابل کویت رو خوب فهمیدم، ولی خیلیهای دیگه نفهمیدن … یعنی اصلا قصد نداشتن بفهمن. اصلا خندهها و کارها و حرفهای «مژدبا» برای ما همش مفهوم داشت.
حالا این روزها میخونم و میشنوم که «مژدبا» حالش خوب نیست. حتی میگن رفتنیه. میدونم اگه تهران بودم، یک روز هم ولش نمیکردم. هر روز میرفتم سراغش تا بهش یادآوری کنم که تو عزیز دل ما بودی … اصلا پوریای ولی کیه! تو الگوی نسل ما بودی … با همه چموشی و یاغیگریت.
بلند شو … بلند شو شماره هشت قرمزت رو بپوش برو یه سر آزادی وسط زمین وایسا و به اطرافت نگاه کن. شک نکن که صد هزار نفر قبل از اینکه تو از پلههای رختکن بیای بالا، اونجا هستن و اسمت رو فریاد میزنن … چی کار داری به اونایی که هیچوقت تو رو نفهمیدن.
سمیر
2013/10/01 at 19:58
دمت گرم حرف دل ما را زدی ، مجتبی کجایی که دلم برای تو و اون دوره های و جوانیم تنکه
الف - م
2013/10/01 at 20:38
دوست خوبم من متولد 1353 هستم یه برادر دارم که متولد 1368 هستش یادمه تو خونمون هر کی یه اسم براش انتخاب کرده بود یکی می گفت مبین یکی می گفت متین. اما من به عشق آقا مژتبا گیر دادم باید اسمش مجتبی باشه یادمه همراه مادرم تا ثبت احوال هم رفتم و تا اسمشو مجتبی نزاشتن خیالم راحت نشد حالا داداش مجتبای من 24 سالشه و من هم مجتبی و هم مژتبا را یه دنیا دوست دارم
سمیر
2013/10/01 at 21:11
متاسفانه دنیا خیلی بی رحمه ، خیلی حق مجتبی را خوردن امیدوارم خوب بشه ولی میدونم که همینکه آدمهایی که پایینتر از خودش بودن میبینه چی شدن و اون نشد بخاطر سه سال محرومیت معلومه که داغون میشه خدا یا کمکش کن
هادی یزدانی
2014/02/05 at 17:34
مجتبی،»چی کار داری به اونایی که هیچوقت تو رو نفهمیدن.»…ممنون جناب مهتدی عزیز به خاطر این نوشته و یادی که از مجتبی کردین…