ما هممحل بودیم. یه جایی تو جنوب تهرون. شبهای داغ تابستون روی خرک پشتبوم، دراز میکشیدیم زیر آسمون و تجربههای گناهآلود بلوغمون رو با هیجان تعریف و رویاپردازی میکردیم و قلبمون تاپ و تاپ میزد. صبحهای زود کارمون این بود که توی گرگ و میش و خنکی صبحگاهی، وقتی گنجیشکها صداشون در میومد، بپریم روی دوچرخههامون و بریم نون سنگک داغ بخریم با خامه و یه گوشه کنار خیابون بخوریم تا بعدش بتونیم تا شب فوتبال بازی کنیم و خسته و عرق کرده، تنهای تفتیده از گرمامون رو به خنکی رختخواب ولو شده روی پشتبوم بدیم.
شبهای محرم به شکل استثنایی اجازه داشتیم تا هر وقت که میخوایم بیرون از خونه باشیم. فرض بر این بود که در هیئت سرکوچه مشغولیم، اما واقعیت این بود که محلهها رو گز میکردیم و توی هر هیئتی غذایی میخوردیم و فکر میکردیم با ظرفهای غذای اضافهای که میگیریم و میریزم دور، داریم به برانداختن این سنت پر ریا کمک میکنیم. شبها از نیمه گذشته تازه سرخوش از فعالیت مفیدمون در راه اصلاح جامعه، توی واکمن قراضهی من که اون سالها جنس لوکسی به حساب میاومد، لئونارد کوهن گوش میکردیم و در سکوت باز هم رویاهامون رو ول میکردیم تو سیاهی و تاریکی شب.
نوجوونهایی بودیم پونزده شونزده ساله … در اوج بیخیالی و همهی دنیامون توی فوتبال خلاصه میشد. تیم دونفرهی ما قهرمان بردن عکسهای آدامس در محله و محلههای نزدیک بود. کسی نمیتونست باهامون رقابت کنه. عکس شماره شونزده آدامس سینسین رو خیلی شرافتمندانه از پسرکی خواستیم و وقتی نداد، مجبور شدیم ازش ببریم.
خانوادهها که از دست ما عاصی شده بودند، مجبورمون کردن تابستون کار کنیم. دستفروشی میکردیم. من عکس فوتبالیستها رو میفروختم و اون آلوها و لواشکهای دستساز مادرش رو. طبیعی بود که هیچ سودی نمیبردیم، چون سرمایهی اون رو میخوردیم و عکسهای من رو هم دلمون نمیومد بفروشیم. آخه کدوم عقل سالمی قبول میکرد توی اون دوره زمونهی قحطی، عکس مارادونا و سوکراتس رو ببری بفروشی!
اون روزی که موشک عراقیها دقیقا خورد همون جایی که ما دستفروشی میکردیم، دیگه از این کار معاف شدیم و به جای وایسادن سر کوچه و نقشه کشیدن برای ورشکست کردن آقا باقری بقال طمعکار ولی مهربون محل، میتونستیم دوباره توپ پلاستیکی دولایه رو توی کوچه ول کنیم و دنبالش سگدو بزنیم.
خب این سالها و خاطرات خیلی طول نکشید. اون شب شوم توی تابستون اوایل دهه هفتاد، «فرخ» روی ترک موتور دوست دیگهای نشست و زد به خیابون. راننده شاید دخترکی رو دیده بود که برایش تکچرخ زد … تا فرخ از پشت روی آسفالت خیابونی بیافته و دیگه بیدار نشه.
بالای سرش توی بیمارستان ایستاده بودم و چیزهایی که میشنیدم رو باور نمیکردم. میخواستن مادرش رو راضی کنن که قلب و کلیههای فرخ رو اهداء کنه. آخه فرخ پدر نداشت.
دکتر ماندگار توضیح میداد که عمل پیوند قلب تا حالا توی ایران انجام نشده و مادر فرخ با این کارش نه تنها میتونه جون یک انسان رو نجات بده، بلکه به کل علم پزشکی هم در ایران خدمت کرده است. مادر فرخ البته فقط وقتی راضی شد که فکر کرد با این کار میتونه بازم صدای قلب پسرش رو بشنوه. چه فرقی میکنه که این قلب توی سینهی یکی دیگهس.
اینجوری بود که اولین عمل پیوند قلب در ایران با موفقیت انجام شد. دکتر ماندگار که اون روزها جوونتر بود، این روزها قلب عسل بدیعی رو به مریض دیگهای پیوند کرده. اون روزا اینترنت نبود و این همه حجم از بیهودگی مردمان در مردهپرستی آشکار نشده بود.
اون روزها، با تعجب به خیل عظیم مردمی نگاه میکردم که چند خیابون رو بسته بودند و برای فرخ عزاداری میکردن. بین اون مردمان، حسنآقا داماد حاج خانوم پیر محل هم بود که شغلش، پاره کردن توپهای فرخ و روزی سه وعده زدن توی گوشش بود و حالا جلوی صف عزاداری برای فرخ سینه هم نه، که زنجیر میزد.
حسنآقاها اون زمان اینترنت نداشتن تا مردهپرستی و تعفن خودشون رو عیان کنن، این روزها دارن و جلوی صف عزاداری برای عسل بدیعی زنجیر که نه، قمه میزنن و مزاحم عزاداری دوستان نزدیک عسل و فرخ هستن.
(عکس از آرشیوی که همهی این بیست سال با خودم به گوشه گوشهی دنیا کشیدم)